محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

فردا شب؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام محمدرضای نازنینم فرداشب زیباترین شب زندگیه من و باباییه کی میدونه مناسبتش چیه؟؟؟؟؟؟؟؟ بابایی شما میدونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
15 مهر 1390

ماشینمون مورد نوازش قرار گرفت

سلام پسر نازنینم این چندروز خیلی سرم شلوغ بود ، رفت و آمد به مهد شما و شروع کلاسهای من.... راستش بدجوری بهم فشار اومده ، البته سختیش به همین روزهای اوله کم کم عادت میکنیم. از دیروز بدجوری خسته و کلافه بودم ، ماشین هم چند وقت بود که خیلی بد کار میکرد و دیگه حسابی اذیتم میکرد ، دیروز به آجان زنگ زدم که اگه امروز میاد سمت ما یه زحمتی هم بکشه ماشین رو ببره برای تعمیر (مثل تراکتور پت پت میکرد و خاموش میشد ، کلی توی این دو روز وسط شهر آبرومو برده بود) آجان گفت که نمیرسه بیاد و قرار شد زحمت این کار به گردن عمو اکبر بیافته ، جونم برات بگه امروز ظهر بعد از تموم شدن کلاسم اومدم دنبالت و راه افتادیم به سمت خونه ، توی...
12 مهر 1390

روز مهم

سلااااااااااااااااام اومدم به همسری تبریک بگم به خاطر امروز که روز مهمی در زندگیشه ، امروز دهمین سالگرد روزیه که خدا بهترین هدیه زندگی همسرم یعنی من رو در کنار اون قرار داد و ما سند زندگی مشترک رو امضا کردیم . علی عزیزم ، دعا میکنم سالهای سال در کنار هم و همراه پسر نازنینمون در آرامش و سلامتی زندگی کنیم. ان شاالله ...
9 مهر 1390

داستان محمدرضا و مدرسه اش

سلام عزیزترینم محمدرضای نازنینم امروز صبح بابایی رفت تهران و الان داخل هواپیماست و عازم عراق ، خدا پشت و پناه همه ی مسافرها باشه مسافر ما رو هم در پناه خودش حفظ کنه . آمین خب پسر شیرین زبونم فرصت نکردم از مهد رفتنت بنویسم توی پست قبلی گفتم که اولین روز حاضر نشدی بمونی ولی با هم رفتیم داخل و شما با فضای مهد یا به قول خودت مدرسه ات آشنا شدی ، فردای اون روز که خواستم برسونمت مهد ، داخل ماشین کلی برات از دوستای جدید و بازی کردن و با سواد شدن حرف زدم و گفتم هرکی نره اونجا سرش کلاه میره و شما چند لحظه که گذشت گفتی میدونی مامانی من دوست دارم سرم کلاه بره   گفتم نه عزیز دلم من ...
8 مهر 1390

اولین روز استقلال

سلام عزیز دلم محمدرضای نازنینم الان که دارم برات مینویسم شما در مهد کودک هستی ....... بغض توی گلوم از صبح داره اذیتم میکنه ، هر لحظه که اشکم میخواد سرازیر بشه یه حس شاد و قشنگ میاد توی دلم ، پسرم داره مستقل میشه ، میتونه برای خودش دوست پیدا کنه میتونه برای سوالهای زیادی که در ذهنش همیشه هست جواب پیدا کنه و و و ....... خدایا شکرت . پسر شیرین زبونم ، دو روز قبل در مهد فرشتگان ثبت نامت کردم ، دیروز هم دوتایی رفتیم اونجا ولی شما حاضر نبودی از من جدا بشی ، من هم همراهت اومد داخل و کلاست رو با هم دیدیم یه .. با عرض معذرت بابایی زنگ زده داره میاد دنبالم که بیام مهد و پسر نازنینم رو بیارم خونه ، بقیه ماجرا رو سر فرصت میام و م...
5 مهر 1390